شعری در وصف امام حسین ع


خواب دیدم خواب اینکه مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود

وای قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

ناله می کردم ولیکن بی جواب

تشنه بودم تشنه یک جرعه آب

بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

خسته بودم هیچ کس یارم نشد

زان میان یک تن خریدارم نشد

هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت

سوره حمدی برایم خواند و رفت

نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو نام تو چیست

آن یکی فریاد زد رب تو کیست

ای گنهکار سیه دل بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو

ما که ماموران حق داوریم

نک تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هر کجا و دلفکار

می کشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان

نور پیشانیش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سروددرد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شط پر جوش و خروش

در رکابش قدسیان حلقه بگوش

صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه سرچشمه آب حیات

بین دستش کائنات و ممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین

طره یی از گیسویش حبل المتین

بر سرش دستار سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مه جبین

از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده اینجا حسین فاطمه

صاحب روز قیامت آمده

گویی بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه اینجا این چنین تنها شده

کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده بعد شیرش داده است

بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است

اینکه می بینید در شور است و شین

ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)

دیگران غرق خوشی و هلهله

دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست

او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دل خود قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است

خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را بدوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید

اقتدا به خواهرم زینب نمود

گاه میشد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذر رقیه کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده

او غذای روضه ام را هم زده

اینکه در پیش شما گردیده بد

جسم و جانش بوی روضه می دهد

حرمت من را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس داشت

نذر عباسم به تن کرده کفن

روز تاسوعا شده سقای من

گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا می برم

هرچه باشد او برایم بنده است

او بسوزد صاحبش شرمنده است

در قیامت عطر و بویش  میدهم

پیش مردم آبرویش میدهم

باز بالاتر به روز سرنوشت

میشود همسایه من در بهشت

آری آری هرکه پا بست من است

نامه ی اعمال او دست من است

 

مناجات


سلام به تو و مهربانی بی مانندت.


بدا برمن که از درک این همه زیبایی عاجزم.


اگر رویت را از من برگردانی،اگر عطر نسیم مهربانی ات


 را از من دریغ کنی واگر لحظه های سربی مرا آفتابی


نکنی،من بیهوده ترین آدم روی کره زمین خواهم بود.


اعتراف میکنم که رسم عاشقی را بجا نیاورده ام.


نه اینکه راه ورسم را بدانم وکوتاهی کرده باشم،نه!


به جان این اطلسی ها و اقاقی ها قسم که هرچه در توان


 داشته ام کرده ام.می دانم شان تو بالاتر است از آنچه


 من تقدیم کرده ام.اما عزیزترینم این قلیل را از من بپذیر


راستش را بخواهی چند وقت است که میترسم دیگر این


نامه هم_که پاره های دل مرا حمل میکند_تو را به شوقنمی آورند.


مهربانا!


روی خود را برمگردان و همه کوتاهی های مرا ببخش...


داستانی کوتاه از امام حسین ع


حسین(ع) زبان باز نمی‌کرد. کمی دیر شده بود.

محمد(ص) می‌خواست نماز بخواند؛ تکبیر گفت.

حسین(ع) هم خواست بگوید اما نتوانست.

محمد(ص) دوباره تکبیر گفت. حسین(ع) باز هم نتوانست درست بگوید.

محمد(ص) هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین(ع) توانست بگوید الله اکبر.

از آن روز هفت تکبیر برای شروع نماز مستحب شد...

منبع:http://www.farhangnews.ir

اقا این جمعه نیا کار دارم


 

داری میبینی منو که با ریا / ضجه میزنم میگم اقا بیا

اگه این جمعه نیای دق میکنم / هی دارم دروغ میگم من بخدا

هی دروغ میگم دل زار دارم / اسم نوکرو عزادار دارم

با این که میگی غم یار دارم / این جمعه نیا اقا کار دارم

....

اینا یک حرف که چشمام به دره / کی میگه بی شما خوش نمیگذره

نفسم بند اومد از بار گناه / کارام آبروتو داره میبره

راستشو بخوای بی تو شادم من / با کارام تورو عذاب دادم من

انگار نمیخوام بشم آدم من / انگار که ز چشمات افتادم من

هدیه کوچک


می گفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند
و گفتند:نه قبول میکنیم .
حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!

شهید بی سر


چند روز از عملیات بدر گذشته بود وبدلیل فشارهای ارتش بعث و مقاومت ها و تک های بسیار قوای در سایه ادوات نظامی اهدائی کشورهای غربی ماندن وحراست از دستاوردهای این عملیات عملا غیر ممکن شده بود.جاده خندق بطور کامل تصرف نشده بود.عدم الحاق یکی از قرارگاه ها  به نیروهای ما جهت تکمیل خط دفاعی باعث شده بود نیروهای عراق از شکاف در صف رزمندگان باخبر و با تانک و نفربر وارد خطوط نیروهای ما شده و بچه های ما ناخواسته بسوی مواضع خودی عقب نشینی کنند .جزایر مجنون کلید مهمی بود که عراق بخاطر بدست آوردن آنها دست به هر جنایتی میزد.ظهر روز آخرین حضورمان در سنگرهای آنطرف جزایر مجنون و زمانی که کمتر کسی در خطوط ما مانده بود باتفاق سرادر شهید حاج قاسم خورشیدزاده و یکی دیگر از دوستان که از ناحیه دست زخمی شده بود آماده شدیم تا از مسیر لشکر علی بن ابیطالب که تنها راه رسیدن به عقبه لشکرها بود بطرف آبراه مورد نظر حرکت کنیم.بدستور حاج قاسم دو دستگاه آمبولانسی که به ابتکار بچه ها به آنطرف آب برده بودیم و بخاطر اینکه نمیشد آنها را به عقب برگردانیم باید منفجر میشدند.رفتیم و با چهارنارنجک موتور آنها را منفجر کردیم و عازم خطوط عقب شدیم.هرازگاهی به عقب نگاه میکردیم و دود خاک تانک های عراقی را میدیدیم که داشتند با سرعت بطرف ما می آمدند.از کنار آب حرکت میکردیم تا هم از تیررس دشمن در امان باشیم و هم مسیر کنار آب بهترین آدرس برای رسیدن به مسیر بازگشت بود.حدودا 2 کیلومتری از سنگرهایمان دور شده بودیم که به پیکر شهیدی رسیدیم که درست جلو ما افتاده بود.حاج قاسم تا این شهید را دید گفت.چیکار کنیم نمی توانیم که او را با خودمان ببریم.نزدیک شدیم.شهیدی که سر در بدن نداشت.این شهید بی سر عجیب هیچگونه نشانی نداشت.یک لحظه بفکر پلاک شهید افتادم .اشک چشمانم امان نمیداد.بیاد اربابم سیداشهدا افتادم .در این چند ثانیه با خود گفتم اگر قرار باشد پلاکی در گردن بماند باید سری باشد تا آن را نگهدارد.این شهید که سر ندارد.

(عکس تزئینی است)

در این افکار حاجی داد زد.زود باش آنطرف جنازه رو بگیر تا او را جائی بگذاریم که اگر شد بچه های تعاون بداند باید از کجا او را پیدا کنند.جنازه رو بلند کردیم و کمی بطرف خشکی و کنار جاده خاکی که در دید عراق بود حرکت کردیم.یه لوله احتمالا نفت بود بقطر 10اینچ که با بیل لودری چیزی بصورت کج از زمین بیرون زده بود.گفتم حاجی این بهترین نشانه است برای پیدا کردن محل این شهید.جنازه بی سر شهید رو کنار اون لوله رها کردیم وبا اندوه فراوان به راه خودمون ادامه دادیم.در حالی که اشک چشمانم قطع نمیشد به مظلومیت شهدا فکر میکردم.نگاهی به جنازه شهید میکردم واینکه چرا نتونستم جنازه رو با خودم بیارم.پشیمانم.پشیمان

راوی(امیر ابراهیمیان)

سلام به همه وبلاک نویسها و افسران جنگ نرم راستش امروز میخوام براتون مطلبی بگم میدونید نمیشه گفت مطلب یه در دل با خدامه اخه من عادت دارم هرچند وقت یکبار واسه خدا درد و دل کنم اونم نوشتاری وقتی می نویسم احساس می کنم تند تند داره میخونه با گریهام گریه می کنه با خندهام خنده اشکم که میریزه رو دفترم اونم اشکاش میریزه خلاصه حس و حال خوبی دارم موقع نوشتن امروز گفتم دلنوشتمو بزارم تو وبلاکم

سلام خداجونم خدای مهربونم دلم امروز خیلی از دست خودم شاکیه اخه میدونی وقتی نگاه می کنم پشت سرم میبینیم فرشی پهن کردم پر از گناه هرچی فرشته های مهربونت اب و جارومیکنن نمیشه غرق شدم تو گناهام میدونی چند وقت دلم میخواد بیام پیشت درد ودل کنم اما نمیشه خودم میدونم چرا چون وقتی گناهات زیاد میشه نگاه معبودتم بهت طوری دیگه میشه ولی میدونم این فکرم اشتباه اخه من و تو قراری داشتیم یادت بهت گفتم اگه دیدی دارم غرق یشم دستمو بگیر نذار برم تا ته خط و منجلاب گناه این دفعم میشه همیشه به موقع دستمو گرفتی خیلی دوستت دارم خدای خوبم خداجون این حاج همت کیه اینقدر دوست داشتنی شده برام و دنبال زندگیشم یه ارادت خاصی بهش پیدا کردم خودت میدونی من از این اخلاقها نداشتم که دنبال خاطرات شهدا باشم اما نمیدونم چی تو و جود این برادر بسیجی هست که منو اینطور به دنبال خودش میکشه یادت گفتم یه داداشی تازه پیدا کردم که خیلی با شهدا ارتباط داره وخیلی بهشون ارادت داره و عاشق شهادته فکر می کنم اون باعث شده که منم دنبال شهدا باشم ازت ممنونم که انسانهای پاکیو رو تو مسیر زندگیم قرار دادی خداجونم خیلی گنهکارم خیلی بدبختم خداجون تا پاکم نکردی خاکم نکن داداش همت برادر رزمنده عزیز خدا تو که الان پیش خدای ازت یه خواهش دارم میدونم جز مقربانی و خدا توجه خاصی بهتون داره میشه واستم بشی و از خدا بخواهی تا پاکم نکرده خاکم نکنه چون از روی بی بی فاطمه زهرا س خجالت می کشم چون نبودم اونی که سفارش کرده چون نتونستم وظیفمو به عنوان یه دختر مسلمان به جا بیارم خدایا به حق این سردار بزرگ داداش همتمو میگم پاکم کنو خاکم کن خواهش می کنم 

 بنده سراپا تقصیر و گنهکارت مریم93/5/24



کارعشق همیشه به جنون می رسد

در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ( ص ) ،


بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد !


وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ


آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد .


پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان


را آتـــش زد .

« هدیـــه بــه روح مطهر شهیـــد حـــاج محمد ابراهیـــم همــت صلــوات »

 

همت همت مجنون

همت همت مجنون

حاجی صدای منو میشنوید؟؟؟!!

همت همت مجنون

مجنون جان به گوشم

حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر

محاصره تنگ تر شده...

اسیرامون خیلی زیاد شدن اخوی...

خواهر و برادر ها را دارند قیچی میکنند...

اینجا شیاطین مدام شیمیایی میزنند...

خیلی برادر به بچه ها تذکر میدیم ولی انگار دیگه اثری نداره...

عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده بوی گناه میده...

همت جان....؟؟؟!!

حاجی جان اینجا  به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتون رو اذیت نکنه...

ولی کو اخوی گوش شنوا....

حاجی برادرامون اوضاشون خیلی خرابه...

همش میگم برادر نگاهت برادر نگاهت....

حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه...

کمک میخوایم حاجی...

به بچه های اونجا بگو کمک برسونید...

داری صدا رو....

همت همت مجنون....!

شهید 21


نام: سید علی دوامی طلوع: 21 رمضان


غروب: 21 رمضان


سن: 21 سال



خاطره از شهید حاج حسن خرازی


خاطره از شهید حاج حسین خرازی
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش
وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش.
بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم،
دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم
والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »

حاج حسین حرازی

 

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز 


یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده


بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم 


تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود.


آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟


بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.

 

می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می


گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع


شده، صداش در نمی آد.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حاج حسین خرازی, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 10:45 - پنجشنبه نوزدهم مرداد 1391

اقای من


آقای من دیگر جایی برای تحمل نیست


آقاجان! میدانم که دل شکسته ای


از من واز هرآنکه ادعا دارد محب توست ولی...


نمیدانم چه رسمی است که خود را عاشق مینامیم


ولی معشوق عجب دل خونی دارد ازما.......


آقای من!تا به ابد ما "شرمنده ایم"

اللهم عجل لولیک الفرج


آقاجان تو را به دل 



      مظلومان بیا


دانشگاه انتظار



  1. دانشگاه انتظار بعد از 1300 سال دانشجو می پذیرد.

  1. متاسفانه این دانشگاه هنوز 313 فارغ التحصیل هم نداشته

  2. است...
  1. این دانشگاه در تمام شبانه روز از شما آزمون بعمل می

  2. اورد.مدارک لازم برای ثبت نام

:

  1. نماز اول وقت و ولایت مداری

  1. نمازهای نافله و نماز شب

  1. دائم الوضو بودن

  • دلی پر از ثواب

  • اللهم عجل لولیک الفرج


حالا تو ...


  • سال هاست

  • که "منتظر" مایی !

 

                                

وقت اضافی برای خدا



چقدر خنده داره


که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!چقدر خنده داره


که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!چقدر خنده داره


که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!چقدر خنده داره


که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با


دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریمچقدر خنده داره 


که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون


نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!چقدر خنده داره


که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!چقدر خنده داره


که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!چقدر خنده داره


که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!چقدر خنده داره


که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!چقدر خنده داره


که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!چقدر خنده داره


که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته


بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!


خنده داره


اینطور نیست؟

دارید می‌خندید؟


دارید فکر می‌کنید؟

این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خداوند دوست داشتنی ست.


این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره..

 

 


شمیم معرفت



یامهدی ادرکنی

دیروز تو اخبار نشون داد که سفیر اسراییل در یه کار مسخره تو شورای امنیت با پخش صدای آژیر شهرکهای فلسطین اشغالی که با موبایلش ضبط کرده بود میخواست یعنی مظلوم نمایی کنه و قیافشو یه طوری گرفته بود که بقیه اعضا دلشون بسوزه.

 

خداوندا شر شیاطین انسی را از سر مردم مظلوم خصوصا مردم بی پناه و غریب غزه بردار.

الهی آمین

پروردگارا


پروردگارا سخنم را با تو آغاز می کنم چرا که یادم با یاد تو آرام می گیرد و می دانم تو تنها مقتدر و پناهگاه آدمیان هستی.

 

پروردگارا پناه می برم به تو از جغرافیای آدم های به اصطلاح انسان. . .

 

پروردگارا پناه می برم به تو از استبداد ظلم عده ای از آدم هایی که پا فراتر از خطوط قرمز انسانیت گذاشته اند ؛ آری همان خطوط قرمزی که حیوان ها به خوبی با همان فهم نداشته شان ، آنرا رعایت می کنند.

 

پروردگارا گله ای از مردمانت دارم ، گله ای بس بی منتها از مردمان کور و ظالم ؛ آری گله از کشته شدن به ناحق مردمان و کودکان مظلومی که عَلَم مبارزه با شرک و کفر را بر دوش گرفته اند و هیچ صدایی از هیچ مدعی حقوق بشر شنیده نمی شود!

 

حقوق بشر؟ مدعیان حقوق بشر؟! خنده ام گرفت ؛ آری ، خدا ،  می دانم ، این کلمات فقط در حد چند واژه به هم چسبیده اند اما دردناکتر از آن ، برچسب تروریستی ست که بر پیشانی ما می چسبانند! ..[ زمانیکه رئیس جمهور ، نخست وزیر ، فرماندهان نظامی و شخصیت های فرهنگی و سیاسی کشورمان را ترور  کردند ، گفتیم چه شد ، گفتند: شما تروریست هستید ، ساکت باشید!]

 

اما خنده دار تر از همه ، آنجاست که کودکان و زنان را به شهادت می رسانند و نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شوند . . .!

 

 

آری در منطق آنها هر کسی که بخواهد از آنها برائت بجوید متهم به مرگ است ، هر کسی بخواهد علیه آنها سخنی بگوید متهم به مرگ است ، هر کسی بخواهد از آنها حمایت کند نتیجه کارش باز هم مرگ است . . .

 

اما آنها نمی دانند که در مکتب ما کشته شدن در راه خدا چه معنایی دارد چرا که با تجربه ای که در 8 سال جنگ تحمیلی داشته اند باز هم با واژه شهادت ناآشنایند . . .

 

آری قلم از جنایات آنها درمانده شده ، روحمان با دیدن کودکان فلسطینی افسرده شده ، زبانمان از وحشی‌گریشان عاجز شده ؛ نمی دانم مردمان جهان چگونه با دیدن این وقایع ساکت شده و خود را به خواب زمستانی زده اند.

 

اما با وجود این همه درد و رنج ، یک امید مرا و آنها را به آینده دلخوش می کند ؛  آن امید همان آینده سبز است ؛ چرا که زمین شلوغ شده ، آدمیان انسانیت را فراموش کرده اند و بساط آمدن حجت حق ، جور شده است . . .

 

در آخر آقاجان فقط شما زودتر بیایید؛ نه به خاطر ما ، ما گناهکاریم اما کودکان فلسطینی به کدامین گناه کشته می شوند؟

در دل با اقا صاحب الزمان




برای صاحب الزمان

می دانم نباید انتظار فرج را داشته باشم ، می دانم!


می دانم نشسته ای دعا می کنی برای ما و از خدا طلب آمرزش ما را می خواهی ، می دانم حتی زمانی برای فکر کردن به ظهور را نداری . . . 


می دانم بی بند و باری زیاد شده است ، می دانم گناهانمان دیگر حد و اندازه ای ندارد ، می دانم به کلی تو را فراموش کرده ایم . . .


می دانم موبایل هایمان دیگر رنگ و بوی اسلامی ندارد ، می دانم در پیامک هایمان همه مقدسات را به سخره میگیریم ، می دانم جامعه ازحالت اسلامی خارج شده است . . .


می دانم ذهن همه پر از سخن های القای شده دشمن شده چرا که بالای سقف هر خانه می توان نماینده دشمن ، در آن محدوده را دید . . .


همه اینها را می دانم ، اما با این وجود می خواهم ظهورت را نزدیک کنی نه برای من ، برای انسان هایی که به تو نیاز دارند ، پنج سرباز ربوده شده را میگویم یا مسلمانانی را می گویم که در نقاط مختلف جهان در روز روشن به طور وحشیانه کشته می شوند . . .


از تو می خواهم ظهورت را نزدیک کنی چرا که نائب خود ، سید علی تنهاست . . .

آقا بیا لطفا . . .



کربلا همین شکلی بود مظلومی را کشتن

نبرد کربلا جنگی بود که در دهم محرم ۶۱ هجری قمری اتفاق افتاد.

 

روز نبرد به عاشورا معروف بود . . . این نبرد ، نبردی نابرابر میان سپاه کم تعداد امام حسین و سپاه عظیم یزیدیان و کفارین بود . . .

 

دلیل این نبرد عدم پذیرفتن ذلت و بیعت امام حسین و همچنین قبول نداشتن حکومت یزید بن معاویه بود ؛ چرا که امام حسین حکومت آنها را غیرشرعی و غیرقانونی می دانست . . .

 

در روز هفتم محرم ؛ سپاه یزید ، آب را بر امام حسین و همراهانش بست. . .

 

تمامی اتفاقات عاشورا در حال رخ دادن است ، تمامی جنایات بار دیگر تداعی می شوند ؛ از بستن راه ها جهت رساندن غذا و دارو گرفته تا به شهادت رساندن کودکان و سکوت حقوق بشر . . .

 

آری کربلا به همین شکل بود ؛ مظلومی را کشتند و بقیه فقط نگاه کردند !

 

 

آری عاشورایی دیگر تکرار شده است . . .

 

اما با این تفاوت که میدان کربلا غزه است و سپاه کفار ، رژیم صهیونیستی . . .

 

مردم فلسطین با عدم پذیرفتن حاکمیت رژیم صهیونیستی و مشروع بودن آن ، در تاریخ جاودان خواهند شد و در نهایت رژیم صهیونیستی به مانند سپاه یزید نسل ها و قرن ها مورد لعن و نفرین قرار خواهد گرفت و به زودی نابود خواهد شد . . .

 

پی نوشت: یک روز شیطان با روباه پیر جهاد نکاح راه انداختند فرزند نامشروع شان را فرستادند فلسطین

مرگ بر امریکا