خدای من

خدای من

چه شبِ سردیست ، امشب

گیر کرده ام در این تنهایی وسوسه انگیز

امشب چقدر محتاجم پا به پای دلم بیایی!

و من ، با صدای قدمهایت آرام شوم

خودخواهیست؟ آری میدانم

تو معبودی و من ...

و من هیچ

ولی چه کنم ؟

دلم در تنگنای سینه دارد خفه میشود

بغضی راه فریادم را بسته

دوست دارم قدم بزنم ، تا صبح

در هوای زلالِ تو

جدال منو شیطان

دست و پنجه نرم میکنم با شیطان

سرِ طنابِ بندگی

هی من میکشم..

هی او می کشد...

تا سرانجام؛

در زمینِ که نشیند؛ گِرهِ پیروزی

چه جدالِ نابرابریست

من ، خدا را دارم

بیچاره شیطان ، تنهاست

ازنو بنویس

این شبها

روزهای زندگیم را دوره می کنم

.

.

چه بی شمار تکرار شده اند

مشق های تیره ای که معلم روزگار

زیر آنها نوشته :

                                             "ضعبف ، از نو بنویس"