چه شبِ سردیست ، امشب
گیر کرده ام در این تنهایی وسوسه انگیز
امشب چقدر محتاجم پا به پای دلم بیایی!
و من ، با صدای قدمهایت آرام شوم
خودخواهیست؟ آری میدانم
تو معبودی و من ...
و من هیچ
ولی چه کنم ؟
دلم در تنگنای سینه دارد خفه میشود
بغضی راه فریادم را بسته
دوست دارم قدم بزنم ، تا صبح
در هوای زلالِ تو
سرِ طنابِ بندگی
هی من میکشم..
هی او می کشد...
تا سرانجام؛
در زمینِ که نشیند؛ گِرهِ پیروزی
چه جدالِ نابرابریست
من ، خدا را دارم
بیچاره شیطان ، تنهاست
این شبها
روزهای زندگیم را دوره می کنم
.
.
چه بی شمار تکرار شده اند
مشق های تیره ای که معلم روزگار
زیر آنها نوشته :
"ضعبف ، از نو بنویس"