دیروز زنان را زنده به گور می کردند ... و امروز می گویند، زنان آزاد هستند....
تفاوت چندانی در دیروز و امروز حاصل نشده است جز اینکه دیروز جسم زن را می کشتند، و امروز روح او را.
دیروز جسم جاندارش را به خاک میسپردند و امروز جسم و روحش را به پستی شهوت می کشانند.
همه دوست دارند که به بهشت بروند
امّا کسی دوست ندارد بمیرد
بهشت رفتن جرات مردن می خواد ...
و شهدا چه زیبا تفسیر کردند جرات را ...
پ.ن: ما همچنان با یاد ، خاطرات و وصیت نامه های شما زندگی می کنیم و آنهارا الگو و سر مشق زندگی خود قرار داده ایم.
آری میخواهیم در این برهه زمان که نه جنگی وجود دارد خود را ثابت کنیم ، و همچنان از شما یاری می جوییم.
ما تا آخر ایستاده ایم...
تو زندگیش خیلی فشار روشه
من جای اون بودم کم میاوردم
خییییییییییییلی سخته آدم تنها باشه
خیییییییییلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه
خییییییییلی سخته آدم یه پشتوانه نداشته باشه
خییییییلی سخته خانواده آدم پشتت نباشن
خیییییییلی سخته اعتمادت نسبت به همه سست بشه
واقعا خیلی سخته
خدایی خیلی سخته
وقتی از زندگیش تعریف میکرد بغض گلمو گرفته بود
نزدیک بود گریه کنم
ولی جلو روش عکس العملی نشون ندادم
چون میدونم اگه یه بغض منو ببینه
مثل ابر بهار گریه میکنه
بچه ها بیشتر از خودم میخوام براش دعا کنید
دعا کنید زندگیش بهتر بشه
خدا جونم هواشو داشته باش جون خودت
نزار بیشتر از این زجر بکشه
خودت که میدونی تو دلش هیچی نیست
هیچوقت بد کسی رو نخواسته
آخه برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودت فقط میتونی کمکش کنی
کمکش کن
التماس دعای شدیییییییییییییییییییییییید برای بهترین دوستم
یاعلی
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریباً مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریباً برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولاً فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم...
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت :
« تو فقط پا بزن »
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم : « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : « می ترسم » ، او به عقب بر می گشت و دستم را می گرفت و می فشرد و من آرام می شدم ...
او مرا نزد مردم می برد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه می دادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است ...
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر می کردم او زندگی ام را متلاشی می کند ، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا می دانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پُر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...
و من دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن...
لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید: ای قدیس، چگونه
به خدا برسم؟
لوکاس پاسخ دا د:خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن . و به راه خود ادامه دادند .
کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید: چه کنم تا به خدا برسم
لوکاس گفت: زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت، شاگرد از استاد پرسید: بالاخره
معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
لوکاس پاسخ داد: سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک
دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به
طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد، می گویم به سمت راست
برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم.
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی،
بلکه از تو خـواهد پـرسید بـه چند نفـر لبـاس پوشـاندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید خانه ات چند متر بود،
بـلکـه از تـو خـواهـد پـرسید بـه چند نفـر در خــانه ات خـــوش آمـد گفتـــی؟
خداونـد از تـو نخـواهـد پـرسیـد در چـه منطقـه ای زنـدگـی می کـــردی،
بلکــه از تـو خـواهـد پـرسیـد چگـونه بـا همســایگانت رفتـار کردی؟
خــداونـد از تـو نخـــواهـد پـرسیـد میـزان درآمـد تو چقـدر بـود،
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید
چـرا این قـدر طـول کشیـد تـا بـه جست و جوی رستگـاری بپـردازی،
بـلکه بـا مهـربـانی
تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
موندم اگه خدا یه لحظه پشت کنه بهم چی میشه...
10...
گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟
گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟
گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام تو من...
پس پروردگار میفرماید : سپس برای
او چیست از پاداش ؟
پروردگار میفرماید : ای فرشتگان من ! برایش شکر میکنم همانگونه که برایم شکر به جای آورده است و برایش روی می آورم با فضلم و رحمتم را برایش نشان میدهم .
.پشت صحنه فیلم زندگی مرا تنها خدایی شاهده است که قراره پایان نامه مرا رد یا قبول کندمی دانم بعد
از رفتنم پشت صحنه زندگیم زیبا تر می شود.خیلیا ها را زندگی من می خنداند اما هر گز بیننده فیلم
زندگی من نمی تواند حس کند پشت زندگی من چه گذشت اما خوشحالم که روزی گذشته من باعث
خنده ی کسی می شود
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش بر کلید صبحگه یافت
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
گل تسبیح روید بر زبان ها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آنکو بیزبان است
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
بخدا گفتم: " بیا جهان را قسمت کنیم، آسمون واسه من ابراش مال تو، دریا مال من موجش مال تو، ماه مال من خورشید مال تو ... ".
خدا خندید و گفت: " بندگی کن، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو ... "
(حسین پناهی )