معلم اسم دانش آموز را صدا کرد، دانش آموز پای تخته رفت ، معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان ، دانش آموز شروع کرد:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
به
اینجا که رسید متوقف شد ،معلم گفت: بقیه اش را بخوان! دانش آموز گفت: یادم
نمی آید ، معلم گفت: یعنی چی ؟این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟! دانش
آموز گفت:آخر مشکل داشتم مادرم مریض است و گوشه ی خانه افتاده ،پدرم سخت
کار میکند اما مخارج درمان بالاست، من باید کارهای خانه را انجام بدهم و
هوای خواهر برادرهایم را هم داشته باشم ببخشید، معلم گفت: ببخشید
همین؟!مشکل داری که داری باید شعر رو حفظ میکردی مشکلات تو به من مربوط
نمیشه!در این لحظه دانش آموز گفت:
با آمدنت، بر کویر وجودمان باران عاطفه می بارد و آنگاه،
رنگین کمانی از عشق، بر آسمان آبی زندگیمان نقش خواهد بست.
اللهم عجل لولیک الفرج
حُسن باران این است
که تبسم دارد
گَردِ غم از همه چیز، از همه جا می گیرد
همه جا بر همه کس می بارد
و تعلق دارد به جهانی از عشق...
"مجتبی کاشانی"
کاش میشد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گلِ لبخند به مهمانیِ لب می بردیم،
بذرِ امید به دشتِ دلِ هم.
کسی از جنسِ محبت، غزلی را می خواند
و به یلدایِ زمستانی و تنهاییِ هم،
یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانیِ دل می بردیم...
"کیوان شاهبداغی"
کى به پایان برسد درد، خدا مى داند
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه این شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند
مردم شهر همه منتظر یک نفرند
چه زمانى رسد این مرد، خدا مى داند
برگ ها طعمه بى غیرتى پاییزند
راز این مرثیه زرد خدا مى داند
خنده غنچه گلها به حقیقت زیباست
شاید این است رهاورد، خدا مى داند
محسن جلالى فراهانى
آنان که کهن شدند و آنان که نوند
هریک به مراد خویش لختی بدوند
این کهنه جهان به کس نماند جاوید
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
“خیام”