خاطره از شهید حاج حسن خرازی


خاطره از شهید حاج حسین خرازی
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش
وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش.
بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم،
دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم
والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »

حاج حسین حرازی

 

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز 


یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده


بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم 


تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود.


آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟


بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.

 

می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می


گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع


شده، صداش در نمی آد.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حاج حسین خرازی, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 10:45 - پنجشنبه نوزدهم مرداد 1391

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.