یعقوب ندید که یوسف را در چاه می اندازند ،فقط لباس خونیش را دید؛
و پس از نابینایی ،دیگر آن را هم ندید .
می دانست زنده است ، فقط دلتنگ بود .
ندید که در بازار می فروشندش...
ندید کسی سنگ بزند...
یا با خیزران...!!!
.
.
.
اما زینب دید ؛
همه را دید .
همه ی آنهایی را که یعقوب ... فقط شنیده بود .